احتکار خوشبختی

حبیب زبیدی :نمی دانم ، وقتی که زنی را می بینید که صورت خود را پوشانده است چه تصوری در ذهن شما پدیدار می شود!!.ممکن است تصور کنید که این زن چون می خواهد در خیابانهای شلوغ یا ورودی بیمارستانها تکدی گری کند صورتش را پوشانده است!! یا ممکن است نقصی در ظاهر آن زن […]

حبیب زبیدی :نمی دانم ، وقتی که زنی را می بینید که صورت خود را پوشانده است چه تصوری در ذهن شما پدیدار می شود!!.ممکن است تصور کنید که این زن چون می خواهد در خیابانهای شلوغ یا ورودی بیمارستانها تکدی گری کند صورتش را پوشانده است!! یا ممکن است نقصی در ظاهر آن زن باشد که می خواهد آن را از انظار مخفی کند ، البته شاید این کار ناشی از تقید دینی آن زن باشد!! همه این موارد محتمل است ، اما می خواهم شما را با حقیقتی عریان از اجتماع امروزمان آشنا سازم که شاید هرگز نشنیده اید!! زنانی نیز وجود دارند که صورت خود را می پوشانند اما دلیل آن هیچ کدام از موارد یاد شده نیست!!

چندین زن که البته صورت خود را پوشانده اند ، همیشه پای ثابت میدان میوه و تره بار هستند!!میدان بسیار بزرگ است و روزانه ماشینهای بسیار زیادی برای تخلیه و بارگیری وارد آنجا می شوند ، حضور این همه ماشین در آن مکان و سروته کردن آنها در میدان ، ترمز کردن و دور زدن ، همیشه باعث می شود که یک سیب زمینی یا یک گوجه یا پرتقال و…. از بار ماشین بر زمین وسط میدان بیفتد، در همین حین ناگهان یک زنی که صورت خود را پوشانده است با سرعت خود را به آنجا می رساند و آن یک دانه رزق خود را در یک نایلکسی که از قبل تهیه کرده می گذارد و دوباره به سر جای خود بر می گردد و به انتظار می نشیند!!

همیشه در میدان میوه و تره بار اهواز ، تعداد زیادی زنان جوان ، شریف و اصیلی، حضور دارند که به دلایلی سرپرست خانوار بوده و جهت تامین هزینه های زندگی هیچ راه عجیب و غریبی !! را اتخاذ ننموده ، بلکه از صبح تا عصر در میدان به انتظار سقوط چند عدد میوه و تره بار صبورانه می ایستند!!

آنها نیز صورتشان را می پوشانند ، البته این پوشاندن فقط و فقط ناشی از ترس و احتیاط است !!

چرا که میدان کمی با شهر فاصله دارد و مردانی از هر شهرستان در آنجا رفت و آمد می کنند،و شاید این چنین مکانی با آن توضیح جغرافیایی ، جای امنی برای یک زن جوان نباشد اما پوشاندن صورت برای مخاطبین آن خانم جوان می تواند حامل پیام مهم و رسایی باشد!!

این نوع مجاهدت ، اوج عشق یک زن باشخصیت به زندگی شرافتمندانه است که همراه با صیانت از عفت خود ، روزی بیش از ده ساعت در شرجی نفس گیر یا سرمای سوزناک به انتظار سقوط یک دانه سیب زمینی می نشیند!! تا با چنگ و دندان چهار ستون کانون خانواده اش را از فروپاشی ناشی از فقر ،نجات دهد و حقارت هرزگی را با غرور به تماشا بنشیند!!زنانی آبرودار که در راستای علاقه مندی به قوام یافتن استخوانهای نوزادشان از شیری که از سینه پاک تراوش کند،در آن مکان مخوف(البته برای زنان) ، ساعتها در حسرت سقوط یک دانه فلفل دلمه ای در گوشه ای می نشینند!!

حضور یک زن جوان در چنین جایی ، آخرین نفسهای زندگی شرافتمندانه است ، که در آرزویی به نام فقط سقوط یک دانه بادمجان خلاصه می شود، !!برای یک زن میدان ، یک انگشتر طلا ،یک بلیط سفر و یا یک لباس شیک مجلسی شاید به عنوان یک صحنه جالب در زندگی اش ، جایی ندارند، بلکه مسرت بخش ترین صحنه و سورپرایز فقط پریدن یک دانه پیاز از بار است و بس!!!

زنان میدان ، باید از لحاظ آمادگی جسمانی در سطح بالایی باشند ، برای اینکه با سقوط یک گوجه باید با سرعت دویده و آن را از زمین بردارند ، قبل از اینکه ماشین بعدی آن را زیر بگیرد!!

من خودم قربانی این نوع زندگی هستم ، پدرم به خاطر دیسک شدید کمر زمین گیر است و من با اینکه کودکی ده ساله هستم متوجه می شوم که پدرم تا بازگشت مادرم به خانه هزار بار می میرد!! چرا که از سر ناچاری در سکوت ناشی از رضایت ،خط قرمزش را می بیند که چگونه به میدان تره بار می رود، این را از سکوت معنادار و عرق پیشانی او می فهمم ، من حتی بعضی وقتها از او می ترسم با اینکه حتی نمی تواند تکان بخورد. من عصبانیت او را می شناسم او وقتی حالت عصبی و استرس داشته باشد ، مدام چفیه اش را باز و بسته می کند!!

و مادر با تنی خسته به همراه تقریبا دو کیلویی میوه و تره بار به منزل برمی گردد. با ورود مادر به خانه از برخورد نگاه پدر و مادرم احساس می کنم که پدرم به خاطر ناتوانی اش تحقیر می شود و می شکند، شکستن یک مرد را فقط یک مرد می فهمد !! قبلا با ورود مادر از سر شوق کودکانه به استقبالش می دویدم و او را بغل می کردم ، اما اکنون دیگر به استقبال او نمی روم ، و مانند پدرم احساس شرم می کنم . روزگار، به رسم ستم حتی این لحظه زیبا را از من اختلاس کرده است . گویی شخصی شادی را احتکار کرده و احساس می کنم که واژه خوشحالی حق السکوت کلانی گرفته است تا در منزلمان نغمه ای نسراید!!

وقتی یک سیب می خورم شیرینی آن مانند زهری است که از گلویم سرازیر می شود!! چرا که من دیگر بزرگ شده ام و همه چیز را می فهمم،نمی دانم که اسرافیل در کجای این جهان نشسته است و چرا در صور خود نمی دمد تا شاید چرخه حیات بایستد و من از زندگی پیاده شوم و درقالب یک نیستی فرحبخش و برتر از این زندگی بی انصاف ووو….او دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه اش را سر داد ، گریه ای که با کف زدن و تشویق دانش آموزان کلاس همراه شد !! او دفتر انشای خود را بست و بر روی نیمکت خود جا گرفت!!